سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاعران جوان انجمن ادبی صبا. تربت جام

کفش شب !!

کفشهایم کو ؟

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

مادرم در خواب است .

و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر .

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز خواب مرا می روبد .

بوی هجرت می آید :

بالش من پر آواز پر چلچله هاست .

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد .

باید امشب بروم .

***

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم .

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

- دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه میخواند

***

چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج

 مثلاً شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت .

و شبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟

باید امشب بروم

***

باید امشب چمدانی را

که اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو ؟