دل سروده ای از جناب آقای گیسوری ...
قربانی صدها هزاران واژه ی تلخم
امشب یکی دارد برایم اشک می ریزد
افسون هرم هر غزل , خورشید چشم اوست
وقتی تمامش پا به پایم اشک می ریزد
تا می چکاند آه او از این صراحی اشک
در پیله می میرد دل پروانه ای غمگین
خاموش می گردد به دور ماه من خورشید
شب می خرامد در مدار عاشقان سنگین
نه ... کهکشانی تر ندیدم از دل تنگش
یا آسمانی تر از آن چشمان درویشش
در تنگنای هر دو لب صد غنچه سرگردان
آیینه در خود گم از این تصویر در خویشش
خم خورده همچون برج و بارو های جادویی
آن تیغ ابروی کمان , آن چشم ویرانش
همچون سکانس آخر و سرد درامی تلخ
ما را به یغما می برد هر پرده اکرانش
لیلای من در های و هوی مرگ بم مرده است
من له شدم زیر قطار مرگ نیشابور
ما را به شرع عاشقان سر می زند ای کاش
جا ماندگان از سونامی های عصر دور
قربانی ام , قربانی اعجاز بدنامی
امشب کسی دارد به پایم اشک می ریزد
بوی جنون در واژه ها پیچید و لیلایم
حتی اگر هم من نخواهم اشک می ریزد!