مزرعه...داس...گندم
بزرگیت را در آینه دیده ای ؟
و چشمانی که معصومانه به تو زل زده است ؟!
درست شبیه کسی که در تکرار بهار
همیشه زرد می ماند !
شاید شبیه من
و سبد هایی که به خواب نان فردا رفته اند
و تو خالی دست هایم را
به رسوا نشسته ای!
دوباره تکرار می شود
قصه از سر خط
بنویس...
مزرعه
داس
گندم
این واژه ها نان نمی شود به سفره ام!
وقتی که داس ها
در حسرت گندم بوی پاییز می دهند
هر سال
تو بزرگیت را در آینه می دیدی
و من کوچک شدنم را در بهار
که برهنه می ماندم
این فصل های زرد را ...
همچنان که برهنه
چشم هایم سقوط می کرد !
به روز می شیم با نوشته ای از سرکار خانم " سمیه شریفی "
" س.ش مزرعه "
به امید لبخند لذت نگاه بزرگوارتون