سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاعران جوان انجمن ادبی صبا. تربت جام

روزی برای هیچ وقت

نزدیک همیشه بود که دوباره خودم را به فکر، نشستم در لابه لای نبودن هایت.
شاید بهتر بود برای عنوان کردن اعتماد چشم هایم به افق های دستانت کمی بیشتر می گریستم اما خط های مجهول دست هایم بن بستی آزاد را نشانم داد
خب ! حالا که می بینی به کودکانه گریه هایم می خندم نه بخاطر توست نه! بلکه برای از دست داده هایم است که روزهای سپری را در هوای شرجی کویر دنبال ابر لبخندت قدم.قدم خودم را صبر می کردم شاید آسمان این بار ، بهتر از قبل ببارد
اما حیف که نه کویر دویدنم را فهمید و نه بارن.تشنگی انگشتان دست به قنوتم را .
حالا فرصتی برای بازگشت تو نیست نیاز آمدنت را به بادهای ولگرد سپردم .عطش دستانت را به پنجره های ابر ندیده . اشتیاق لبانم را به سیب های آویزان و تو را به چشم های محتاجی که همیشه می خندید به بی اعتنایی ات.
دیروز را بزرگ شدم می توانی از پیشانی نوشت هایم ببینی که بغض امروز هایم تابش دی.روز هایی است که دعای بارانم را به بادهای پاییزی ختم می کردی
این رسم نامردی نیست ! تو خنجر از پشت را هر روز نثار نگاه های منتظرم می کنی ...

غم شاد

سلام

و سلامی به وسعت بارانی ترین گلوها که تنهایی شان را فقط می بارند و غربت اندوه شان را به بغض می گویند

و ادامه ی راه وقتی رفتی تمام خودم را نذر غزل های منتظری که فقط و فقط می خواستند  بنویسند تکانی به خود بدهند و گریه گریه ببارند .کردم

تو نیستی و هستی مرا به آغوش ترانه های ناموزون که سر به هوا و تو خالی تر از کویر ند بخشیدی تا زندگی بی تو را .نه دور از تو را بفهمم .آه! ای هزاره ی لبخند! ای هزاره ی فریاد !

و ای هزاره ی با من ! هنوز هم شب ها بی آنکه بدانم نام تو را بر دار لبم می رقصانم تا هوای گرفته ی اتاق رختخواب تنهایی را ببلعد و چرخش نام تو هوا را بسوزد و شفافیت ستارگان کهکشان تازه ای به نام« تو» که هنوز کاشفان منجم مکشوفت نکردند مرا آینه وار بتاباند....

ای منتظر من ! کودکی ام  را منهای بودنت نمی کنم چرا که همه اش تو بودی و کسی به نام «من» تمام هویت اش بر بودن تو می چرخید.

 حال نه اینکه مرد شدم نه! حال که پشت چراغهای ممنوعه ای به نام سرگردانی مرد شدنم را به باد بی تو بودن دادم      فریاد رسم باش که دیگر نه مثنوی چاره ساز است و نه غزل !
حالا متاسفم برای این همه دوری   و همینطور برای این همه واژه های بی سرپرست یتیم که آواره بودن را به معنای واقعی کلمه از دست های ملولی به نام «من» می فهمند.متاسفم برای روزهای سپری که فرصت خندیدنت را به یادگار نگذاشتند .برای عقربه های مترددی که سرگیجه گرفته اند از بس به بهانه ی آمدنت رقصانه تیک تاک خواندند . نه ! برای خودم متاسفم که تو را نفهمیدم   و   برای اینان متاسفم که مرا نفهمیدند...


سهم دلم

دلم شور می زند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالم به هم می خورد............................

از همه ی...............................

کاش تمام این اداها تمام می شد....................

حالم از ادا به  هم می خورد................

حالم از کسایی که خودشونو به خاطر ادا مخفی می کنن به هم می خوره...........................

دلم شورر می زنه............

شاید نیم ساعت دیگه بیش تر طول نکشه.......................

هی بچه های کوچولو در پیکر های بزرگ!هی کسانی که فقط بچه ها را بد نام می کنید!من می بخشمتان!

هی!کسانی که زندگیتان از لجن و کثافت پر شده ! من می بخشمتان!...........

کور خواهند شد این چشم ها! شک نکنید!

 

پ.ن:حق بده بعد از یک هفته ؛بعد از یک هفته کلنجار که همه چیز را از سرم بیرون کردم و آخر هفته می بینم که منو... تمام شد! ولی اوضاع دوباره دارد جوری پیش می رود که طبق معمول یک چیزی باشد که ما عاشقیت یادمان نرود!حق بده که این طوری حرف بزنم!حق بده که بترسم!

فائقه از بچه های بلاگ اسکای


شروع تنهایی

...

از کجای این قصه باید شروع را آغاز کرد که پایانش انتهائی نباشد...!!!

از کجای خودم به درد بنشینم که غصه ها را سر بسته و بی صدا زمستان وار بخوابانم تا مبادا از فریاد سکوتم بایستند و شب های بی تو را غروب گونه به خون نکشند...!!!

تو از کدام مشرقی که نیامده تمام من را غروب بخشیدی حتی چشم هایم که به تلالو هر شبه ات ستاره وار آسمان را قدم می زدند تا مگر در مدار چشم های تو ... نزدیک می شدند و هی می باریدند...!!!!

تو کجای این برهوت مخفی شدی که... نه !! برهوت خوب نیست !کجای این جهنم دره افتاده ای که هیچ راهی به تو پل نمی شود و هیچ جاده ای به چشم تو ختم نمی شود....

آه! که هر چه به تو فکر می کنم از خودم فراموش میکنم!

حقیقت است که اگر به درد های بزرگتر فکر کنی درد های کوچک خویش را فراموش می کنی ...اما ! بگو درد من که دوری توست چگونه می شود که فراموش کنم!!!

تو ... تو به بلندای نگاه خمیده ام همیشه سرفراز می مانی چه من به قله ی نگاهت برسم و چه در دامنه ی دامن دستانت یخ بزنم و همانجا فسیلی از عشق را به یادگار برای آفتاب تو بگذارم تا شاید در لحظه ی آب شدنم هی بگریم و هی بگریم و هی بمیرم

و البته زنده می شوم چراکه اینگونه مردن را می طلبم....

آی !  لیلای شیرین !!! من فرهاد مجنونم که متفاوت تر از خودم عزم تو را دارم و برای رسیدن به تو از هر چه کال بودن است

 میگذرم...

هر چه می توانی قد بکش.....

تا رسیدن چیز دیگری ندارم

می رسم و تو تعجبت را با تبسمی ملوس نشانم می دهی

همین روزهای آخر برف رسیدنم را خبرت می کنم

دستان بهاری ات و لبخند تابستانی ات و خنده های پائیزی ات را فرش کن که

.... آمدم...

تو دریای من بودی آغوش باز کن                                         که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

                                                                                                                      دکتر حمیدی