آدینه رسید و رفت اما تو هنوز...
به نام او
وقتی برای همیشه تو را باورم نبود زندان را تجربه می کرم در سن دوری از تو و این روزهای دردآفرین دیگر به خاطر آوردنش هم ابروهایم را به جان هم می اندازد و متاسف تر از لبهای کویر خودم را می بارم که چرا زود بزرگ نشدم ...
و این روز ها که قرار است قد بکشم دست های معترفم را راهی چشمان منتظر آسمان کردم که ببینند اگر چه خط خطی است و نا مفهوم اما زیر سطر های ناخوانای نگاهم اعترافی زلال خو کرده است تا باور دستان غزلم را نظاره باشی...
حرف آخر...
هنوز تا سحری ماندگار شبگردم و روز و شب پی صبحی دچار می گردم
خدا کند ببری از دلم توهم را خدا کند سحری تا دلم تبسم را....
بخار می زند آه از نگاه آیینه و هفته کال تر از عصر های آدینه
چقدر فاصله هی اتفاق می افتد به خشک شاخه ی دستم کلاغ می افتد
سحر.سحر غم فردا عجیب می بارد و من تمام خودش را نجیب می بارد...
.... ..... ..... .....
و عصر ساعت 2 تا حدود تنهایی خدا کند که همین روز ها شهید شوم...
.... ..... ..... ......